برای آوینا
دوستان عزیزم، این حادثه شوم من رو آنقدر به هم ریخته که دل و دماغ آپ کردن وبم رو ندارم.
باورم نمیشه که مرگ آنقدر به ما نزدیکه، نزدیکتر از اونی که فکرش رو بکنیم.
فکر کنید روزی که پدر و مادر آوینا مثل همه پدر و مادرها بی صبرانه منتظر تولد فرزندشون بودند،
یا روزی که اولین بار با عشق براش وبلاگ ساختند و شروع به ثبت خاطراتش کردند،
واقعاً دردناکه، من خیلی با این خانواده آشنایی نداشتم ولی با این وجود واقعاً داغون شدم.
خدا به بازماندگانشون صبر تحمل این داغ کمرشکن رو عطا کنه.
خدایا سرنوشت ماها چجوری میشه؟
ما قراره چجوری بمیریم؟
برای آوینا
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوه بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی
توی خواب گلهای حسرت نمی چینی
دیگه خورشید چهره تو نمی سوزونه
جای سیلیای باد روش نمی مونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگلو زیرپا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
.............................